[افسانهها و داستانهاي ايراني]
اشاره
اكنون نوبت آن رسيده كه برخي از افسانهها و داستانهاي ايراني را بياورم.
مقدمة بايد بگويم همان قدر كه حكم و امثال و كلمات قصار زبان فارسي زياد است، حكايات آن بسيار است و من سر آن دارم داستانهايي بياورم كه به نام لقمان و ديگر بزرگان ميباشد.
به عقيده برخي لقمان همان ازوپ (Esope( يوناني است، و برخي نيز جدا از هم، و هر كدام را شخصيتي واحد ميدانند. ايرانيان لقمان را معاصر موسي، و بعضي همزمان با نوح ميدانند و گروهي كه روزگار زندگي وي را چندان قديم نميشمارند بر اين اعتقادند كه او همزمان با دوران داوود ميزيسته است؛ و ميرخواند تاريخ نويس مشهور ايران بر اين عقيده بوده است. به هر روي جملگي محققان بر اين باورند كه لقمان قديمترين فلاسفه جهان است. و پيغمبر اسلام در قرآن نام او را آورده و به حكمتش اشاره كرده است؛ و بسياري از بزرگان اسلام در تأليفات و آثار خود حكايات و كلمات قصار زيادي به وي نسبت دادهاند. سعدي شاعر نامي ايران آورده است كه لقمان در اواخر عمر خود نزديك مردابي كلبهاي از ني ساخته بود، در آن جا زندگي ميكرد و از ني سبد ميبافت. روزي عزرائيل بر او وارد آمد و گفت: لقمان، چرا در مدت سه هزار سالي كه در اين دنيا زندگي كردهاي هنوز براي خود خانهاي نساختهاي؟ حكيم جواب گفت: اي عزرائيل، آدم بايد خيلي غافل و ديوانه باشد كه بداند تو در صدد قبض روح او هستي، و با علم به اين حقيقت براي خود خانه بسازد!
چنان كه گفتم افسانههاي لقمان تحرير ديگري از داستانهاي ازوپ است، و من در اين جا قصد آوردن و توضيح آنها را ندارم.
شير و دو گاو نر
روزي شيري در مرغزاري به دو گاو نر رسيد. دو گاو كنار هم قرار گرفتند و شاخهاشان را به او نشان دادند. شير چون دريافت حريف گاوها نميشود راه مدارا در پيش گرفت و به آنان گفت قصد بدي نسبت به ايشان ندارد. گاوها از ساده دلي گفته شير را باور كردند و از هم جدا شدند. شير به آنها كه از هم دور افتاده بودند حمله برد، و يكي را از پس ديگري دريد.
ص: 1068
گوزن
گوزني بر لب چشمهاي رفت تا آب بنوشد. عكس خويش را در آب ديد.
پاهايش در نظرش باريك و اندكي كوتاه جلو كرد. غمگين گشت. اما وقتي شاخهاي بلند و قشنگش را ديد شادمان و مغرور شد. در همين هنگام چند شكارچي قصد او كردند. گوزن به سوي مرغزاري گريخت و چون چست و چالاك ميدويد صيادان به او نرسيدند. اما وقتي به جنگل رسيد، شاخههاي شاخهاي بلندش به شاخههاي درختان گير ميكرد و نميتوانست به تندي بگريزد. صيادان كه همچنان به دنبالش ميدويدند، وي را گرفتند و كشتند. گوزن وقتي گرفتار آمد به خود گفت:
دريغ كه آنچه عيب و مايه ملال خود ميشمردم رهاييم داد، و آنچه بدان مينازيدم و ميباليدم سبب هلاكم شد.
داستان ديگري از گوزن
گوزني بيمار شد، و گروهي از جانوران مختلف و هم جنسان خود را براي تيمارداري خويش دعوت كرد. آنان در طول مدتي كه از گوزن بيمار مواظبت ميكردند همه علفها و دانههايي را كه گوزن ذخيره كرده بود خوردند. وقتي بيمار بهبود يافت، از آن همه خوراكي كه فراهم آورده بود چيزي بر جاي نديد و از گرسنگي مرد. هدف از آوردن اين داستان اين است كه براي انجام كردن كارهاي نه بسيار مهم نبايد گروه زيادي را بدون توجه به وجودشان به ياري طلبيم.
شير و روباه
روزي شيري كه از شدت گرما بيتاب شده بود به غاري پناه برد و خوابيد.
رتيلي روي پشتش رفت و در آن جا به گردش پرداخت. شير ناراحت شد، از جا برخاست و در حالي كه از جسارت رتيل خشمگين شده بود به اطراف خود ميچرخيد. مقارن اين احوال روباهي كه شير را بيجهت آن چنان برآشفته و غضبناك ديد بر او خنديد. شير از سر خشم به روباه گفت: من از آنچه موجب ناراحتيم شده بر خود نميپيچم، و از جا در نميروم، امّا گناه كسي را كه به من بخندد و مسخرهام كند نميبخشم.
ص: 1069
شير و گاو نر
يك روز شيري گاو نري را زير نظر گرفت تا او را بكشد و بخورد. اما چون جرأت نداشت كه بر او حمله ببرد تصميم كرد به فسونگري بر او دست يابد. به اين اميد به ديدار او رفت و گفت: دوست عزيزم، من امروز غذايي مختصر اما مناسب حال و مذاق تو پختهام و اگر دعوت مرا بپذيري و به خانهام بيايي بسي شادمان ميشوم. گاو دعوت شير را قبول كرد، و پس از ساعتي نزد او رفت. ديد شير آتش عظيمي افروخته و چند ديگ كوچك و بزرگ روي اجاق نهاده. به ديدن آن آتش و ديگهاي متعدد پا به فرار گذاشت. شير به او گفت: تو كه تا اين جا آمدي چرا ميگريزي؟ گاو همچنانكه ميگريخت جواب داد: براي اين كه ديدم اين آتش عظيم و اين همه ديگ براي پختن چيزي خيلي بزرگتر از يك غذاي مختصر آماده كردهاي!
شير و روباه
شيري كه بر اثر پيري و ناتواني نيروي شكار كردن نداشت و گرسنه مانده بود تصميم كرد براي سير كردن شكمش به حيله متوسل گردد. بدين منظور تظاهر به ناخوشي كرد و در غاري كه منزلگهش بود خوابيد. برخي از حيوانات كه دلي مهربان داشتند يكي پس از ديگري براي تيمارداريش به غار او ميرفتند، و شير دغل در فرصتي مناسب هر كدام را ميكشت و ميخورد. روزي روباهي به ديدنش رفت. اما همين كه به در غار رسيد ايستاد؛ از همان جا به او سلام كرد و از سر مهرباني گفت:
احوال سلطان حيوانات چگونه است؟ آرزو دارم هر چه زودتر شفا يابيد و رفع بيماري و نقاهت بشود. شير جواب داد: اي مظهر زيبايي و كرامت، تو كه زحمت كشيدهاي و تا اين جا آمدهاي چرا نزديك من نميآيي. روباه جواب داد: من از دعوت و لطف پادشاه جانوران بسيار متشكرم، اما علّت اين كه جلوتر نميآيم اين است كه اثر پاي بسيار حيواناتي را كه داخل غار شدهاند روي زمين مدخل غار ميبينم، اما هر چه نگاه ميكنم از نقش پاي يكي از آنها در حال برگشتن نشاني نيست.
شير و انسان
روزي شيري با مردي به هم رسيدند، و ميان آن دو بر سر زورمندي بحث
ص: 1070
درگرفت. شير زور همجنسان خود را ميستود و ميباليد و ميگفت: نيروي شيران از آدم بيشتر است مرد براي اثبات دعوي خود روي ديوار نقش مردي كه شير نري را كشته بود كشيد و به او نشان داد. شير به او جواب داد اگر شيرها هم مثل آدمي نقاشي ميتوانستند نقشهايي ميكشيدند كه كشته شدن آدمها را به چنگ شيران نشان ميدادند.
گوزن و شير
چند صياد گوزني را دنبال كردند. گوزن چون پناهگاهي نيافت داخل غار شيري شد. شير چون به غارش برگشت گوزن بيچاره را پاره پاره كرد. حيوان به جان رسيده در حالي كه آخرين نفس را ميكشيد به خود گفت چه بدبختم من كه به اميد رستن از دست صياد به چنگ اين درنده خونخوار گرفتار آمدم و جانم را بر باد دادم.
گوزن و روباه
گوزني كه از تشنگي به جان آمده بود به چاهي رسيد. از بيتابي خود را به چاه انداخت. پس از اين كه سيراب شد و خواست بالا آيد نتوانست، و هر چند بيشتر كوشيد عاجزتر ماند. در آن حال روباهي وي را ديد و به او گفت: برادر عزيز، درست اين بود پيش از آن كه خود را به چاه بيندازي راه بالا آمدن از آن را مييافتي.
خرگوش ماده و شير ماده
روزي خرگوشي ماده و شير مادهاي به هم رسيدند. خرگوش از سر تفاخر به شير گفت: از من هر سال چند بچه در وجود ميآيد، اما تو هر چند سال يك بار يك يا دو بچه ميزايي. شير در جوابش گفت: آنچه گفتي حقيقت محض است؛ اما اين نكته را بدان يك بچه من به هفت بچه تو ميارزد.
زن و مرغش
زني مرغي داشت كه هر روز يك تخم سيمين ميگذاشت. روزي به خودش گفت اگر من مقدار دانه را كه به مرغم ميدهم دو برابر كنم او هم به جاي روزي يك تخم دو تخم سيمين ميگذارد. به اين سودا خورش مرغش را دو برابر كرد؛ اما مرغ
ص: 1071
بيچاره بر اثر پرخوري مرد!
مگس كوچك و گاو نر
مگس كوچكي بر سر شاخ گاو نر زورمندي نشست، و چون خيال كرد كه مايه زحمت گاو شده از سر پوزشخواهي گفت: اگر سنگيني وجود من مايه زحمت تو شده بگو تا بروم. گاو گفت: من اصلا متوجه نشستن تو روي شاخم نشدهام، و بودن يا نبودنت بر روي شاخم هيچ فرق ندارد.
مرد و عزرائيل
روزي مردي كه پشتهاي هيزم بر دوش گرفته بود و ميبرد از شدت خستگي و بيتابي خودش و بارش را بر زمين انداخت و از بسياري بيطاقتي مرگش را از خدا طلبيد. ناگهان عزرائيل را برابر خود ديد. عزرائيل به او گفت: مرا طلبيدي، آمدم چه ميخواهي؟ مرد كه از گفته خود پشيمان شده بود، جواب داد: از آن ترا طلبيدم تا كمك كني و بارم را روي پشتم بگذاري تا به خانه ببرم.
جواب باغبان
روزي كه باغباني علفهاي هرز و خودروي باغش را از ريشه بيرون ميآورد كسي از او پرسيد چرا علفهاي خودرو اين قدر زود به زود بلند ميشوند و حال آن كه سبزههايي كه كاشته ميشوند اين قدر آهسته و كند ميرويند؟ باغبان جواب داد براي اين كه علفهاي خودرو را مادرشان پرورش ميدهد و سبزهها را نامادري.
مرد و بت
مردي بتي در خانه داشت كه آن را ميپرستيد و هر روز برايش قرباني ميكرد چون بيشتر داراييش را در اين كار از دست داد روزي بتش به او گفت: باقيمانده داراييت را در راه پرستش من هدر مده، زيرا سرانجام از كرده خود پشيمان ميشوي، پيش خداي ديگري از من شكوه ميكني و دشنامم ميدهي.
اين داستان در مورد كساني صادق است كه همه دارايي خود را در راه خطا و گناه به هدر ميدهند. و چون داراييشان از دست رفت خدا و آسمان را مقصر بينوايي و
ص: 1072
سيه روزي خود ميدانند.
مرد سيه فام
روزي مردي سيه فام به سر چشمهاي نشست و مدتها به شستن روي خود مشغول شد. كسي كه ناظر حالش بود به او گفت: دوست من، چندين رنج بيهوده مبر، و آب چشمه را برمياشوب كه زنگي به شستن سفيد نميشود.
مرد و كره اسب
مردي بر ماديانش سوار بود و به سفر ميرفت. ماديان در راه سفر زاييد. كره مدتي دنبال مادرش حركت كرد، اما ديري نپاييد كه خسته شد و از رفتار بازماند، و به مسافر گفت: مرا به حال خود رها مكن كه تلف ميشوم. اما اگر نگهداري و تيمار داريم كني چون بزرگ گشتم سوارم ميشوي، و هر جا بخواهي ترا ميبرم.
اين داستان هشدار به كساني است كه براي كسب فايدت تاب تحمل زحمت ندارند.
مرد و خوك
مردي بزي، گوسفندي و برهاي و خوكي روي اسبش سوار كرده بود و براي فروختن به بازار ميبرد در راه بز و بره كاملا آرام بودند اما خوك در تمام طول مدتي كه در راه بود به خود ميپيچيد و ناآرام و در تلاش بود. صاحبشان به خوك گفت اي جانور شرير شيطان، چرا مثل بره و بز آرام نميگيري و به خود ميپيچي و اسب را ناراحت ميكني؟ خوك جواب داد: بز و بره يقين دارند كه خطري در پيش ندارند زيرا خريدار بز بدين منظور آن را ميخرد كه از شيرش استفاده كند، و آن كه بره را ميخرد ميخواهد پشمش را بچيند، اما آن كه مرا ميخرد ميخواهد بكشد و گوشتم را بخورد.
به سخن ديگر از بازار يكسر مرا به كشتارگاه ميبرند.
لاكپشت و خرگوش
يك خرگوش و يك لاكپشت مسابقه دو گذاشتند و قرار نهادند هر كدام زودتر به پاي تپهاي كه برابرشان بود رسيد برنده مسابقه باشد. خرگوش چون به ميان راه
ص: 1073
رسيد به اطمينان اين كه خيلي تندتر از لاكپشت ميدود از رفتن باز ايستاد و خوابيد.
اما لاكپشت كه آگاه بود به سبب سنگيني لاكش نميتواند تند بدود بي آن كه درنگ كند به رفتن ادامه داد تا به مقصد رسيد. خرگوش وقتي از خواب بيدار شد و لاكپشت را پاي كوه ديد از خواب نابجاي خود پشيمان شد، اما دير شده بود و ندامت سود نداشت.
گرگ
گرگي نوزاد خوكي را ربوده بود و ميرفت. شيري به او رسيد و شكارش را ربود. گرگ كه از اين تصادف نامساعد دچار ملال و شگفتي شده بود به خود گفت:
آيا جاي تعجب است كه آنچه را به ستم ربوده بودم آسان از دست دادم. اين قصه تعليم ميدهد ثروتي كه به زور و جبر به دست آوردهايم نميپايد، و هم چنانكه به ستم ستاندهايم به ستم ميستانند.
تمشك و باغبان
روزي بوته تمشكي به باغباني گفت: اگر كسي در نگهداري و مواظبتم ميكوشيد، مرا در خاك خوبي مينشاند و بهنگام آبم ميداد چنان گلها و ميوههاي خوبي بار ميآوردم كه اگر پادشاه مرا ميديد به باغ خود ميبرد و به باغبان خاصش فرمان ميداد در نگهداري و پرورش من نهايت اهتمام را به جاي آورد. در چنان حال پادشاه به ديدن گلها و خوردن ميوههايم مشعوف ميشد.
باغبان ساده دل حرف بوته تمشك را باور كرد. آن را از جا برگرفت در بهترين نقطه باغش نشاند و به مواظبتش كوشيد. اما تمشك خارناك همين كه جاي مساعد يافت و از مواظبت سرشار بهرهمند شد، اندك اندك به پيرامن خود شاخ و برگ افشاند، قسمتي از باغ را فرا گرفت از درختان نزديك خود بالا رفت؛ چنانكه بسي برنيامد كه گذر كردن باغبان بر آن قسمت باغ دشوار شد.
نتيجه اين داستان اينست كه پرورش و مواظبت افراد شرير و نااهل و ناقابل رنج بيهوده بردن است.
ص: 1074
مرد سياه
روزي مرد سياهي لباسش را از تن دور كرد و با تلاش تمام برف به تنش ميماليد. سبب و سود اين عمل را از او پرسيدند. گفت: اميدم اين است كه پوست بدنم سپيد گردد. فرزانهاي به او گفت: نيروي خود را بيهوده به هدر مده، و تنت را مرنجان از آن كه سياهي تن تو به ماليدن برف سپيد نميگردد، اما باشد برفهايي كه به تنت ميمالي تيره شود.
عنكبوت و زنبور عسل
روزي عنكبوتي به زنبور عسلي گفت اگر مرا همراه خود به گلزارها ببري من نيز مثل تو، بل كه خيلي بيشتر از تو عسل درست ميكنم. زنبور عسل از ساده دلي دعوي عنكبوت را باور كرد. اما همين كه دريافت عنكبوت چنان هنري ندارد و سخن به گزاف گفته است با نيشش او را كشت، و عنكبوت در لحظات جان دادن به خود گفت: من مستحق چنين مجازاتم؛ من كه هنر درست كردن قير نداشتم از چه دعوي آفريدن عسل كردم.
نوجوان
پسر بچهاي بي آن كه به فن شنا آشنا باشد خود را در رودخانه انداخت. وقتي غرق شدنش نزديك شد بناي داد و فرياد كردن گذاشت. كسي صدايش را شنيد و به نجاتش شتافت. و چون نزديكش رسيد به سرزنش كردن وي پرداخت كه از چه بدون آشنايي به فن شنا خود را در آب انداخته است. پسر بچه به او گفت: در اين دم چه جاي اين سخن است، نخست نجاتم بده و زان پس شماتت و سرزنشم كن.
بچه و كژدم
روزي طفلي به منظور سرگرمي به گرفتن ملخ پرداخت. در اثناي كار از سر غفلت دستش را روي بچه عقربي گذاشت و پنداشت ملخ است. اما زود به اشتباه خود پي برد. دستش را از روي بچه عقرب برداشت. عقرب به او گفت: اگر در دم دستت را از روي من بر نميداشتي بيگمان براي هميشه از گرفتن ملخ آسوده ميشدي.
نتيجه اخلاقي اين داستان اينست كه هيچ كار را بدون توجه به جوانب آن
ص: 1075
نبايد ناگهان شروع كرد.
كبوتر
كبوتري كه از تشنگي به جان آمده بود براي يافتن آب به پرواز درآمد. اتفاقا ديواري ديد كه روي آن نقش رودي كشيده شده بود؛ پنداشت آب است، و در حالي كه منقارش را براي آشاميدن آب باز كرده بود چنان بر آن فرود آمد كه سرش به ديوار خورد و شكست. در حال احتضار به خود گفت: چه سيه بخت و تيره سرانجامم كه بر اثر شتابناكي در رسيدن به آب جانم را از كف دادم.
گربه
روزي گربهاي داخل دكان چلنگري شد. چشمش به سوهاني افتاد. شروع به ليسيدن آن كرد؛ و چندان به قوت و سرعت سوهان را ليسيد كه خون از زبانش جاري شد. گربه خون خود را ميخورد و گمانش اين بود كه خون از سوهان روان شده است، و چندان بدين كار ادامه داد كه زبانش از ميان رفت.
موضوع اين داستان با حال كسي مشابهت و مطابقت دارد كه از سر غفلت و بيخبري مال خود را به بيهودگي تلف ميكند و سرانجام به بلاي سخت و خفت بار فقر گرفتار ميشود.
آهنگر و سگ
سگ آهنگري عادتش اين بود كه هر وقت صاحبش مشغول كار بود ميخوابيد، اما همين كه آهنگر كارش را تعطيل ميكرد و براي خوردن غذا با كارگرانش پشت ميز مينشست سگ بيدار ميشد، و نزديك آنان قرار ميگرفت.
روزي آهنگر به سگش گفت اي حيوان بدجنس، چرا در تمام طول مدتي كه مشغول كارم و صداي ضربت چكشم به آسمان ميرسد و زمين را ميلرزاند تو در خوابي، و وقتي سر سفره مينشينم با اين كه آرام و بدون صدا غذا ميخورم تو بيدار ميماني.
نتيجه اين داستان پند و موعظت به كساني است كه همواره براي شركت در لذايذ نفساني بيدار و مصمماند، امّا در كارهاي اساسي و عقلاني آمادگي ندارند.
ص: 1076
روباه و سگها
روزي چند سگ پوست شيري پيدا كردند و با هم به جويدن آن مشغول شدند. روباهي در آن حال آنان را ديد و گفت: اگر اين شير زنده بود ميديديد كه چنگالهايش چقدر از چنگالهاي شما تيزتر است.
نتيجه اين داستان معارضه با كساني است كه پس از مرگ افراد بزرگ و صاحب نامي كه توانايي دفاع از خود ندارند به بدگويي ميپردازند.
سگ و خرگوش
سگي پس از آن كه مدتي خرگوشي را دنبال كرد او را گرفت. بدنش را با دندان سوراخ كرد و به ليسيدن خونش پرداخت. خرگوش گرفتار به خصم خوني خود گفت: شگفت كاري كه كردي نخست چون دشمني سرسخت بدنم را به دندان سوراخ كردي، و اكنون چون دوستي بر آن بوسه ميزني.
اين داستان بيانگر حال كساني است كه در ظاهر دوست و در نهان دشمناند.
پا و شكم
شكم و پا روزي با هم به صحبت پرداختند كه كدام يك به كارترند. پاها ميگفتند اين ما هستيم كه به نيروي خود بدن را از جايي به جايي ميبريم. شكم در جواب گفت: من به شما نيروي اين كار ميدهم، و اگر از قوت دادن به شما سر باز زنم هيچ كاري از شما بر نميآيد.
عقابها و مرغان
روزي چند عقاب شنيدند كه عدهاي از مرغان هم آشيان بيمار شدهاند. هر يك چند پر طاووس به تن خود آراست و با هم به عيادت مرغان بيمار رفتند. چون به جايگاه آنان رسيدند سلام كردند و گفتند حال شما چه طور است، بهتر شدهايد؟
مرغان كه متوجه فريبكاري عقابها شده بودند جواب دادند اگر سايهتان را از سر ما كم كنيد و برويد تا شما را نبينيم به زودي بهبود مييابيم.
ص: 1077
باد و آفتاب
باد و آفتاب روزي با هم بحث و جدل ميكردند كه كدام يك زودتر ميتواند مسافري را به جدا كردن لباسش از تن ناچار كند. باد كه به قوت خود مغرور بود به توفيدن پرداخت، و مرد مسافر به نسبتي كه باد سختتر ميوزيد لباسش را بيشتر به خود ميپيچيد تا باد نبرد. سپس نوبت خورشيد رسيد. او اندك اندك چنان بر گرمي هوا افزود كه مسافر جامهاش را از تنش جدا كرد، و زير بغلش گرفت، و بدين سان خورشيد بر باد پيروز شد.
اين داستان بيانگر اين واقعيت است كه نرمي و آهستگي همواره اثر بخشتر از خشونت و صلابت است.
دو خروس
دو خروس سحرگهان پس از بيدار شدن به جنگ و ستيز پرداختند. خروسي كه مغلوب شد به جاي دور افتادهاي رفت و پنهان شد؛ اما خروس پيروزمند از غايت غرور به بلندترين نقطه خانه رفت و به پر زدن و آواز خواندن پرداخت. كركسي او را ديد و در ربود.
گرگها
دستهاي گرگ كه در طلب طعمه ميگشتند به كاريزي رسيدند كه كسي چند پوست گاو براي خيساندن در آن رها كرده بود. گرگها به ديدن پوستها شاد شدند و چون كسي در آن نزديكيها نبود براي ربودن پوستها مصمم شدند و سرانجام پس از مشورت زياد تصميم كردند آن قدر آب بخورند كه آب كاريز تمام شود و به پوستها دست يابند. و آنقدر آب خوردند كه مراد نايافته شكمشان تركيد.
غاز و چلچله
يك غاز و يك چلچله دوست و شريك زندگي هم شدند. چنين روي نمود كه صيادي آن دو را ديد. چلچله چون خطر را نزديك ديد به چابكي پريد و رفت.
صياد غاز را گرفت و كشت.
ص: 1078
مرد و مار
مردي در حالي كه از راهي ميگذشت نزديك مردابي رسيد كه رهگذران در آن جا آتش افروخته بودند، و به نيهاي مجاور آن آتش درافتاده بود. همچنين ديد كه دور ماري بزرگ را آتش فرا گرفته است. دلش به حال مار سوخت. به كمك چوبي بلند او را در ربود. ميان تودهاي از علف جا داد در كيسهاي گذاشت و كيسه را به دوش گرفت و راه افتاد. چون مسافتي پيش رفت به خود گفت ببينم مبادا مار بيچاره مرده باشد. همين كه در كيسه را گشود مار به تندي بيرون جست و به مرد گفت: بايد زهر خود را به تو بچشانم و ترا بكشم. مرد به او گفت: به جاي اين كه به من كه ترا از مرگ بيگمان رهاندهام تلافي خير كني، ميخواهي مرا بكشي! آيا سزاي نيكي بدي است؟ مار گفت: همين طور است كه ميگويي. از زمانهاي بسيار بسيار قديم هر كه نيكي كرده بدي ديده، و من هم براي اين كه اين قاعده را نشكنم ميخواهم ترا بكشم.
در اين هنگام گاوي نزديك آنها رسيد، و مرد به مار گفت اين گاو را به داوري ميگيريم اگر او هم گفت كه سزاي خوبي بدي است هر چه ميخواهي با من بكن. وقتي گاو نر نزديكتر شد و عقيده او را پرسيدند گفت من هم بر اين باورم كه هميشه سزاي خوبي بدي بوده است. به حرفم گوش بدهيد. من سالها با تمام نيرو و توان به صاحبم خدمت كردم و جوانيم را در اين كار بر باد دادم همين كه فهميد از آن پس توانايي كار كردن ندارم مرا بيرون، و به حال خود رها كرد.
سپس مرد و مار به شيري رسيدند و عقيده وي را در اين باب جويا شدند و گفتند آيا سزاي نيكي بدي است؟ شير گفت: آري، آري، من از اول عمرم در اين بيشه به سر بردهام و هرگز در فكر آزردن يا كشتن كسي نبودهام؛ اما صيادان دائم به دنبال كشتن منند و ميكوشند بدنم را به ضرب نيزه و تير بشكافند.
همين كه شير راه خود را در پيش گرفت و رفت، روباهي به آن دو رسيد و مرد به مار گفت از اين جانور هم بپرسيم هر چه او گفت قبول دارم. سپس از روباه پرسيد آيا سزاي خوبي بدي است؟ روباه كه مكار و حيلهگر بود جواب داد حق به جانب مار است، و از زماني كه بشر پا به عالم هستي نهاده سزاي خوبي بدي بوده است؛ اما چون هر قاعده مستثنياتي دارد ممكن است در بعضي موارد اين قاعده صدق نكند؛ حالا بگوييد ماجرا چيست تا من به انصاف داوري كنم؛ و چون مرد آنچه رفته بود
ص: 1079
به راستي بيان كرد، روباه گفت من هرگز باور نميكنم مار به اين بزرگي در كيسه به اين كوچكي جا بگيرد. مار كه از مقدمات جواب روباه قوي دل شده بود به او گفت:
براي اين كه باور كنيد من در اين كيسه جا ميگيرم داخل آن ميشوم تا به چشم خود ببينيد؛ و داخل كيسه شد. در اين هنگام روباه به مرد اشاره كرد كه بيدرنگ در كيسه را ببندد و چندان با چماق بر كيسه بكوبد كه مار كشته شود.
لاكپشت و مرغابيها
دو مرغابي با هم كنار مردابي زندگي ميكردند. لاكپشتي هم به آنها پيوست، و دوست و شريك زندگيشان شد. چند ماهي آن سه با هم به خوشي به سر ميبردند، اما وقتي آب مرداب بر اثر حرارت شديد خورشيد خشكيد زندگي كردن به مرغابيها دشوار شد و ناچار به ترك آن جا شدند. و قصد خود را به لاكپشت گفتند.
لاكپشت به شنيدن اين خبر ناشاد گشت، و به اندوه تمام گفت شرط دوستداري نيست كه برويد و مرا تنها بگذاريد، و هر طور كه ممكنست و ميتوانيد بايد مرا هم همراه خود ببريد. اين مشكل بزرگي بود زيرا لاكپشت پريدن نميتوانست.
سرانجام پس از چاره انديشيهاي زياد تصميم كردند چوبي آماده كنند، يك سر چوب را يكي از دو مرغابي، و سر ديگرش را مرغابي ديگر به منقار بگيرد و ميان چوب را لاكپشت محكم به دندان بفشرد و بدين گونه پرواز كنند تا به جاي مطلوب برسند. مرغابيها بدين سان بپرواز درآمدند، و چندان رفتند تا بر فراز مرداب پر آبي كه عده زيادي لاكپشت در آن جا بودند رسيدند. همين كه چشمشان بدان لاكپشت افتاد در شگفت ماندند، و فرياد كشيدند ببينيد يكي از خواهران ما چگونه بپرواز درآمده است. لاكپشت كه همچنان به چوب آويزان بود خواست كه تحسين و شادي ايشان را جواب بگويد، دهانش را گشود، اما پيش از آن كه كلمهاي بر زبان آورد از بالا بر زمين افتاد، لاكش شكست و مرد.
اشارت اين داستان به كساني است كه بيپروا و بدون انديشه پريشان ميگويند.
خياط
خياطي كه هر كس پارچهاي براي دوختن لباس پيش او ميبرد مقداري از
ص: 1080
آن را ميدزديد شبي به خواب ديد كه او را براي جواب گويي به آستان ربّ جليل كشاندهاند، و در آن جا پردهاي بسيار بزرگ دوخته شده از همه قطعه پارچههايي كه دزديده بود برابر خود ديد. چنان در وحشت افتاد كه از خواب جست، و روز بعد وقتي به دكان آمد خوابش را براي كارگرانش تعريف، و خواهش كرد اگر روزي ديدند كه وي قصد دزديدن پارچه دارد به او بگويند استاد خوابت را به ياد بياور. مدتي از كش رفتن باقي مانده پارچههاي مردم خودداري ميورزيد، اما پس از چند ماه خواب و پرده را از ياد برد و وحشتش از ميان رفت. تا اين كه روزي كه پارچه گرانبهايي را براي دوختن لباس ميبريد قطعه بزرگي از آن را براي خود برداشت. كارگرانش با ديدن آن فرياد برآوردند: استاد، خواب و پرده را فراموش مكن؛ و خياط كه بر اثر گذشت زمان ترس از دلش بيرون شده بود بر آنان برآشفت و گفت خفه شويد، خواب و پرده را از ياد نبردهام. اما اين نوع پارچه در آن پرده وجود نداشت.
*** اكنون به تشريح نكته سوم اين فصل ميپردازم و آن عبارت است از برگزيده و التقاطي از يك كتاب اخلاقي از آثار شيخ اجل سعدي، و بر اين نيتم ترجمه با اصل آن مطابقت كامل داشته باشد.
مگو پاي عزّت بر افلاك نهبگو روي اخلاص بر خاك نه
به طاعت بنه چهره بر آستانكه اين است سر جاده راستان
اگر بندهاي سر بر اين در بنهكلاه خداوندي از سر بنه
چو طاعت كني لبس شاهي مپوشچو درويش مخلص برآور خروش
كه پروردگار را توانگر توئيتوانا و درويش پرور توئي
نه كشور خدايم نه فرماندهاميكي از گدايان اين درگهم
تو بر خير و نيكم دهي دسترسو گر نه چه خير آيد از من به كس
دعا كن به شب چون گدايان بسوزاگر ميكني پادشاهي به روز
كمر بسته گردنكشان بر درتتو بر آستان عبادت سرت
زهي بندگان را خداوندگارخداوند را بنده حقگزار
درباره سلطان محمود غزنوي پسر سبكتكين نوشتهاند كه وقتي شب فرا ميرسيد جامه پادشاهي از تن جدا ميكرد، لباس خلق درويشان ميپوشيد، سپس جبين تضرع بر آستان ذات حق مينهاد، و چندان بر صفحه خاك سجده خالق به جا ميآورد كه چهرهاش از غبار پوشيده ميشد. مناجات ميكرد و ميگفت: اي آفريدگار
ص: 1081
يكتا، اي پديد آورنده هستيها تو پادشاه و مالك عالم وجودي و من حقير كمترين بندگان توام. من به زور بازو و قدرت شمشير خويش پادشاهي نيافتهام. اين همه عطاي تست، خدايا، به من آن نيرو و خرد عطا فرما كه جز به راه تو نروم.
همچنين از عمر بن عبد العزيز حكايت كردهاند كه او نيز از بندگان راستين پروردگار عالميان بود، و هرگز قدمي جز به رضاي خدا بر نميداشت. سپيده دم از جامه خواب بيرون ميشد و به نيايش و ستايش يزدان ميپرداخت، و با صداي بلند استغاثه ميكرد: خداوندا، آن نيرو و قابليت به من عطا فرما كه خلق را پيوسته به آسايش بدارم، همواره به راه راست روم، و چنان كنم كه خلق به رفاه و وفور نعمت به سر برند. مناجات ميكرد و ميگفت: خدايا، اكنون كه اختيار بندگانت را به من سپردهاي رهي پيشم آور كه تو خشنود باشي و من رستگار باشم. خدايا، به من صفت انصاف و مهرباني و مدارا كرامت فرما تا با بندگانت به رفق و صفا رفتار كنم، و به راه راستان درگاه تو بروم.
پروردگارا به من نيرو ببخش تا با خلق تو به داد و انصاف عمل نمايم، و از خشونت و بيرحمي دوري جويم. خدايا، چنان كن كه دل هيچيك از بندگانت از من رنجه نگردد، و پس از مرگم از من به زشتي ياد نكنند.
حكايت كنند از بزرگان دينحقيقت شناسان عين اليقين
كه صاحبدلي بر پلنگي نشستهمي راند رهوار و ماري به دست
يكي گفتش اي مرد راه خدايبدين ره كه رفتي مرا ره نماي
چه كردي كه درنده رام تو شدنگين سعادت به نام تو شد
بگفت ار پلنگم زبون است و مارو گر پيل و كركس شگفتي مدار
تو هم گردن از حكم داور مپيچكه گردن نبپيچد ز حكم تو هيچ
چو حاكم به فرمان داور بودخدايش نگهبان و ياور بود
نصيحت كسي سودمند آيدشكه گفتار سعدي پسند آيدش
پادشاه خردمند هرگز به مال افراد ملت خود اعم از منقول و غير منقول طمع نميورزد. نيكبختي و خرّمي هر ملت متناسب با خوشرفتاري و نيك خواهي پادشاه آنهاست؛ و امنيت هر كشور بستگي به عدل و انصاف سلطان آن دارد. وقتي پادشاه مملكتي عادل باشد كار بازرگاني و مسافرت در آن كشور رونق ميگيرد، خزانه پادشاه آبادان ميگردد، و تبهكاران جرأت راهزني و جنايت نمييابند.
چه خوش گفت بازارگاني اسيرچو گردش گرفتند دزدان به تير
ص: 1082
چو مردانگي آيد از رهزنانچه مردان لشكر چه خيل زنان
شهنشه كه بازارگان را بخستدر خير بر شهر و لشكر ببست
كي آن جا دگر هوشمندان روندچو آوازه رسم بد بشنوند
نكو بايدت نام و نيكي قبولنكو دار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر به جان پرورندكه نام نكويي به عالم برند
تبه گردد آن مملكت عن قريبكزو خاطر آزرده آيد غريب
غريب آشنا باش و سياح دوستكه سياح جلّاب نام نكوست
نديمان خود را بيفزاي قدركه هرگز نيايد ز پرورده غدر
چو خدمتگزاريت گردد كهنحق ساليانش فراموش مكن
گر او را هرم دست خدمت ببستترا بر كرم همچنان دست هست
پادشاه خردمند كسي است كه پيوسته در نظر داشته باشد كه پادشاه حقيقي خداست، و نبايد به سلطنت فاني دل ببندد، سلطنت و عمري كه بيش از پنج روز پاينده نيست.
آوردهاند روزي هارون الرشيد خليفه به بهلول گفت: نكتهاي پند آموز بگو. او جواب داد: آدمي به هنگام مرگ جز اعمال نيك يا بد نميتواند به آن دنيا ببرد، و هيچ كس قادر نيست عمل بدش را به خير مبدل كند؛ و هر كس مكافات عمل خوب يا بدش را ميبيند. اگر به طبع تمايل به نيكي كردن نداري، قلبت همانند سنگي سياه است، و هر كس چنين است مرگش به از زندگاني است؛ و قدر كسي كه فراست و خرد بسيار دارد بسي افزونتر از كسي است كه زور و قوت شايان دارد. زيرا آنان كه تنها زورمندند در حقيقت جانور درندهاي را مانندند و راست اينست كه حيوان درنده بهتر از آدم شرير و خبيث است.
بهلول مردي دانا و حقيقتگوي بود، و براي اين كه همواره فرصت كسب دانش و هنر داشته باشد هرگز تأهل اختيار نكرد. روز ديگر خليفه به او گفت پند تازهاي به من بياموز. بهلول گفت: همواره به طريق انصاف و خرد داوري كن نه به اقتضاي هوس و مصلحت خود. هميشه به آنكه چيزي از تو ميطلبد جز اندكي مده، و بيشتر به آن كس عطا كن كه از تو نميطلبد. زيرا اشخاص بلند همت و آزاده كم اتفاق ميافتد كه چيزي از كسي بخواهند. پادشاه به منزله سر ملت است، و مردم همانند تن، و اگر پادشاه نادان و بيدادگر باشد با دندان تن را كه جامعه باشد
ص: 1083
ميدرد.
پادشاه بايد آگاه باشد كه بنيان نهادن، عبادتگاه، بيمارستان، مدرسه، و ديگر بناهاي عام المنفعه مانند پل، گورستان، خيابان از وظايف اوست. پادشاه بايد هر يك از ارباب پيشه و هنر را به نسبت سودي كه از ايشان به جامعه ميرسد احترام نمايد؛ اما به تمنّيات بيهوده كساني كه برآوردن حاجاتشان جز نقصان خزانه حاصلي در بر ندارد نبايد گوش فرا دهد، افراد بلند نظر و وارسته حتي اگر چيزي لازم داشته باشند از پادشاه نميطلبند.
هارون الرشيد وقتي دريافت يكي از خدمتگرانش تنها يك دوكا ربوده است وي را از دربار خود راند. پس از سپري شدن چند روز برخي از درباريان نزد خليفه از او وساطت كردند. هارون گفت: ميدانم يك دوكا مبلغي خطير نيست، اما كسي كه يك دوكا از مال من بربايد خون بندگان مرا خواهد مكيد.
***
گزيري به چاهي درافتاده بودكه از هول او شير نر ماده بود
بدانديش مردم جز از بد نديدبيفتاد و عاجزتر از خود نديد
همه شب ز فرياد و زاري نخفتيكي بر سرش كوفت سنگي و گفت
تو هرگز رسيدي به فرياد كسكه ميخواهي امروز فرياد رس
كه بر جان ريشت نهد مرهميكه از درد دلها نبودت غمي
تو ما را همي چاه كندي به راهبه سر لا جرم درفتادي به چاه
يكي تشنه را تا كند تازه حلقدگر تا به گردن در افتند خلق
اگر بد كني چشم نيكي مداركه هرگز نيارد گز، انگور بار
نپندارم اي در خزان كشته جوكه گندم ستاني به وقت درو
درخت ز قوم ار به جان پروريمپندار هرگز كز او بر خوري
اگر پادشاه ميخواهد سخني همچنان نهفته ماند و بر سر زبانها نيفتد نبايد حتي به نزديكترين كسانش بگويد. زيرا او نيز به نزديكترين دوستان و كسان خود افشا ميكند، اين رشته تسلسل مييابد و دوست و دشمن آگاه ميگردند.
رازهاي خود را به محرمترين و نزديكترين كسان خود مگوي، زيرا ممكن است همان كس روزي دشمن تو شود.
پادشاهي به دادخواهي بيچارهاي نپرداخت؛ مرد بيچاره در حالي كه
ص: 1084
نااميدوار باز ميگشت گفت: اين پادشاه ميخواهد بگويد از خدا بالاتر و بزرگتر است.
غمازان سخن مرد ستمرسيده را به گوش سلطان رساندند. شاه وي را احضار كرد و گفت: چرا اين سخن بر زبان آوردي؟ جواب داد: خدا پيش از آن كه موسي به پيغمبري مبعوث شود و مرتبت قرب جوار يابد با او سخن گفت، و تو جواب مرا كه يكي از بندگانت هستم ندادي.
پادشاه از شنيدن اين سخن متأثر شد، و دادش را داد.
پادشاه نبايد بر كسي كه از سر آشفته حالي و دل از دست دادگي غريو و غوغا بر پا ميكند خشمگين گردد.
پادشاه بايد همان مجازاتي را كه در حق جنايتكاران اعمال ميكند نسبت به كساني كه گناهان خود را به افراد بيپناه منسوب ميدارند اجرا كند، و اين افراد ناپاك سيرت بايد تبعات گناه خود را چندان تحمل كنند كه متهم از گناه آنان درگذرد.
پادشاه بايد در انظار فرستادگان و افراد خارجي محتشم و باوقار و پر هيبت ظاهر گردد، اما در برابر بستگان و منسوبان خويش بسيار گشادهرو و گشاده دندان و خندان باشد.
دو همجنس ديرينه را هم قلمنبايد فرستاد يك جا به هم
چه بداني كه همجنس گردند و ياريكي دزد گردد يكي پردهدار
خداترس بايد امانت گزارامين كز تو ترسد امينش مدار
امين بايد از داور انديشناكنه از رفع ديوان و زجر و هلاك
بيفشان و بشمار و فارغ نشينكه از صد يكي را نبيني امين
چو دزدان ز هم باك دارند و بيمرود در ميان كارواني سليم
يكي را كه معزول كردي ز جاهچو چندي برآيد ببخش گناه
بر آوردن كام اميدواربه از قيد بندي شكستن هزار
نويسنده را گر ستون عملبيفتد، نبرّد كتاب امل
به فرمانبران بر، شه دادگرپدروار خشم آورد بر پسر
گهش ميزند تا شود دردناكگهش ميكند آبش از ديده پاك
چو نرمي كني خصم گردد دليرو گر خشم گيري شوند از تو سير
ص: 1085
درشتي و نرمي به هم در، به است،چو رگزن كه جرّاح و مرهم نه است
نمرد آن كه ماند پس از وي به جايپل و بركه و خان و مهمان سراي
هر آن كو نماند از پسش يادگاردرخت وجودش نياورد بار
چو خواهي كه نامت بود جاودانمكن نام نيك بزرگان نهان
به سمع رضا مشنو ايذاي كسو گر گفته آيد به غورش برس
گنهكار را عذر نسيان بنهچو زنهار خواهند زنهار ده
چو باري بگفتند و نشنيد پندبده گوشمالش به زندان و بند
و گر پند و بندش نيامد به كاردرختي خبيث است بيخش، برآر
چو خشم آيدت بر گناه كسيتأمل كنش در عقوبت بسي
كه سهل است لعل بدخشان شكستشكسته نشايد دگر باره بست.
اگر وزيري بر اثر شرمندگي از خطاي كوچكي كه ناخواسته مرتكب شده از دربار گريزان گرديد پادشاه نبايد بر او خشم بگيرد و خدمتهاي گذشتهاش را فراموش كند.
پادشاه نبايد به صاحب منصبان و جاهمنداني كه خود يا پدرانشان به او يا پادشاه پيش از او خدمتهاي شايان كردهاند، به بهانه اشتباهات كوچكي كه ناخواسته كردهاند غضب كند و آنها را از درگاه براند.
اگر وزيري يا يكي از بندگان شاه بر اثر ارتكاب جنايتي مستحق مرگ، و كشته شد، شاه نبايد زندگي زن و فرزندانش را تباه كند، و آنان را به خاك سياه بنشاند.
پادشاه بايد همواره نيازمنديهاي خانواده افسران و سربازاني را كه به فرمان او براي جلوگيري از تجاوز دشمن از زن و فرزندان خود دور شدهاند فراهم كند، و آنان را در تنگناي معيشت نگذارد.
شنيدم كه شاپور دم در كشيدچو خسرو به رسمش قلم در كشيد
چو شد حالش از بينوايي تباهنبشت اين حكايت به نزديك شاه
كه اي شاه آفاق گستر به عدلاگر من نمانم تو ماني به فضل
چو بذل تو كردم جواني خويشبه هنگام پيري مرانم ز پيش
غريبي كه پر فتنه باشد سرشميازار و بيرون كن از كشورش
تو گر خشم بر وي نراني رواستكه خود خوي بد دشمنش در قفاست
ص: 1086
اگر پارسي باشدش زاد و بومبه صنعاش مفرست و سقلاب و روم
همين جا امانش مده تا به چاشتنشايد بلا برد دگر كس گماشت
كه گويند برگشته باد آن زمينكزو مردم آيند بيرون چنين
اگر جاهمندان و نزديكان دربار به سبب خيانتي كه مرتكب شدهاند مستحق تنبيه و سخط شاه باشند، افتادگان و بيچارگان سزاوار خشم و مجازات نميباشند، و بر آنان كه از بسياري درماندگي و بينوايي پيوسته سر بر زانوي غم نهادهاند ستم كردن از آيين مردمي دور است؛ پريشانتر و گريانتر از آنچه هستند مخواه و مپسند.
ارزندهترين و سودمندترين پند به پادشاه اينست كه: هرگز با قويتر از خود مستيز، و با او پيگار مكن، همچنين بر پادشاهي ناتوانتر از خود بر مياشوب؛ زيرا جنگيدن با سلطاني توانمند دور از حزم و صلاح است؛ و پيروزي يافتن بر پادشاهي ضعيف و كم سپاه مايه سربلندي و افتخار نميباشد.
اگر پادشاهي نزديكان و خدمتگزاران صميم و راستين خود را بيازارد، و آنان را از خود دلتنگ و بيزار كند دشمنانش شادمان ميشوند؛ و اگر به ناسزاوار بزرگان دربار و سر سپردگان خود را تنبيه و مجازات كند و براند، چنانست كه بر خود و مردمش به سختي ستم كرده است.
پادشاه به مثابه ديوار استوار و بلندي است كه اگر رخنه و شكستي در آن پديد آيد زود باشد كه فرو ريزد. سزاوار آنست اگر از ستم رسيدهاي سخني درشت و تلخ شنيد شكيبا باشد، و بر او سخت نگيرد. از روز شمار تنها كساني بيم نميكنند كه امروز ميترسند و جز به راه خدا نميروند.
مگو جايي از سلطنت بيش نيستكه ايمنتر از ملك درويش نيست
به تو ميگويم كه هيچ ملكي گشادهتر و آرامتر از كشور درويشان نيست. دل درويشان وارسته از هوسها خالي است.
تهي دست تشويش ناني خوردجهانبان به قدر جهاني خورد
گدا را چو حاصل شود نان شامچنان خوش بخسبد كه سلطان شام
غم و شادماني به سر ميرودبه مرگ اين دو از سر به در ميرود
چه آن را كه بر سر نهادند تاجچه آن را كه بر گردن آمد خرا،
اگر سرفرازي به كيوان براستو گر تنگدستي به زندان در است
چو خيل اجل بر سر هر دو تاختنميشايد از يكديگرشان شناخت
ص: 1087
حكايت
آوردهاند يكي از سرداران راهرو و حقيقت شناس اسكندر روزي در اثناي گفتگو با وي جوابي تلخ و ناهموار داد. اسكندر به او گفت مگر از من نميترسي كه چنين بيپروا درشت ميگويي؟ سردار جواب داد؛ نه، هرگز از تو نميهراسم، زيرا كسي كه همواره به راه خدا ميرود و پيوسته رضاي حق ميجويد، و از او ميترسد، از ديگران بيم ندارد، و كساني از تو ميترسند كه به راه خطا ميروند.
حكايت
حكايت كردهاند هارون الرشيد بر يكي از درباريان مقربش به سبب خطاي كوچكي كه از او سر زده بود خشم گرفت. وي را از درگاه راند و داراييش را مصادره كرد. پس از سپري شدن چند روز بزرگان به شفاعت پرداختند و به خليفه گفتند گناه آن بزرگ مرد چندان گران نبوده كه درخور چنين مجازات سخت باشد. اما هارون سخن و پايمردي ايشان را نپذيرفت؛ و ديري نگذشت كه جاهمند مغضوب درگذشت.
خليفه به شنيدن خبر مرگ وي غمين و بيآرام شد؛ فرزندش را نزد خود خواند، چشم و سرش را بوسيد، نوازشش كرد و گفت: من آن طاقت ندارم مكافات تنبيه سختي را كه به پدرت كردهام تحمل كنم؛ سپس دارايي پدر او را كه مصادره كرده بود به وي باز داد، و مستمري قابلي در حق او برقرار كرد، و چون باليد و قابليت يافت، وي را منصبي سزاوار و كرامند بخشيد. اين نكته نيز هست كه پادشاه بايد بخشنده باشد، اما نه چندان كه خزانه را از زر خالي دارد. از آن كه هم چندان كه خست و لئامت نكوهيده است اسراف نيز زيانبار و ناپسند ميباشد. آسان به خون ريختن كسي رضا مده، و اگر زشتكاري خيانتي منكر كرد و كشتنش واجب آمد بر بازماندگانش به ديده رحم و انصاف بنگر.
در عدل و احسان پادشاهان
گنه بود مرد ستمكاره راچه تاوان زن و طفل بيچاره را
تنت زورمند است و لشكر گرانو ليكن در اقليم دشمن مران
كه وي بر حصاري گريزد بلندرسد كشوري بيگنه را گزند
نظر كن در احوال زندانيانكه ممكن بود بيگنه در ميان
ص: 1088
چو بازارگان در ديارت بمردبه مالش خساست بود دستبرد
كز آن پس كه بر وي بگريند زاربه هم باز گويند خويش و تبار
كه مسكين در اقليم غربت بمردمتاعي كز او ماند ظالم ببرد
بينديش از آن طفلك بيپدروز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نيكوي پنجاه سالكه يك نام زشتش كند پايمال
بر آفاق اگر سر به سر پادشاستچو مال از ستمگر ستاند گداست
بمرد از تهيدستي آزاد مردز پهلوي مسكين شكم پر نكرد
كه زشت است در چشم آزادگانبيفتادن از دست افتادگان
به دنباله راستان كج مرواگر راست خواهي ز سعدي شنو
مردمان راهرو و حقيقت شناس به راهي كه ميروند پيوسته جازم و مصمماند، اما بدان و شريران همواره نگران و آشفته خاطرند.
كساني كه جوياي نيكنامي هستند نبايد از اين كه ناقص خردان مكافات نميبينند ناراحت شوند زيرا اين گروه كوتاه عقل فرق ميان خوبي و بدي را نميدانند.
بخشايش پسنديده است به شرط اين كه به جا اعمال شود، و بخشندگي لازمه پادشاهي است اما نه چندان كه خزانه تهي ماند و سپاهيان از حقوق خود محروم شوند.
شادماني و تفريح خاطر براي پادشاهان لازم است، اما نه چندان كه مردمان آنان را به خفّت خرد و عشرتجويي متهم و سرزنش كنند.
عبادت و آسان گرفتن امور دنيوي بر پادشاه عيب نيست به شرط اين كه كشورداري را چندان خوار نشمارد كه رفاه و آسايش و امنيّت خود و مردمانش به خطر افتد.
پادشاه بايد به تاريخ و سرگذشت شهرياراني كه پيش از او سلطنت راندهاند آگاه باشد، و به كارهاي آنان به ديده عبرت و انتباه بنگرد، اعمال خوبشان را سرمشق خويش قرار دهد، و از كارهاي بدشان بپرهيزد.
مستمند و بينوايي كه سراسر عمر از بسياري فقر و مسكنت همواره در رنج و سختي ميزيسته، و بختيار و دولتمندي كه از فراواني دارايي و جاهمندي پيوسته سر بر آسمان ميسوده به هنگام رفتن يكسان جان ميسپارند، و همانند هم به گور ميروند.
خدا ترس را بر رعيت گماركه معمار ملك است پرهيزگار
ص: 1089
بدانديش توست آن و خونخوار خلقكه نفع تو جويد در آزار خلق
رياست به دست كساني خطاستكه از دستشان دستها بر خداست
مكافات موذي به مالش مكنكه بيخش برآورد بايد ز بن
مكن صبر بر عامل ظلم دوستكه از فربهي بايدش كند پوست
سر گرگ بايد هم اول بريدنه چون گوسفندان مردم دريد
پادشاه جز در مواردي كه بر اثر پيشامدهاي ناگوار غمگين و ناشاد ميگردد نبايد به سرگرميهايي چون بازي شطرنج، آوازخواني، پايكوبي و دست افشاني، شنيدن ساز و مشغولياتي از اين گونه دل بسپارد، زيرا اين سرگرميها وي را از پرداختن به آسايش خلق باز ميدارد و روانش را تباه ميكند.
آوردهاند كه پادشاه همزمان شيخ شبلي شيخ را به سراي خويش دعوت كرد. چون درآمد پادشاه را با صدر اعظم خويش سرگرم بازي شطرنج ديد. خنديد و به او گفت:
خلق ترا از آن به سلطنت برداشتهاند كه به آسايش آنان بكوشي و ميبينم خود را به بازي سرگرم ميداري.
پادشاهي بر كشوري مستلزم داشتن هوشمندي و درايت است. سلطان بايد همواره چشم و دلش به سوي خدا باشد، و پيوسته توسل به او جويد و استغاثه كند كه دست و زبان و خامهاش از راه راست منحرف نشود و پايش از طريق مستقيم نلغزد؛ و چندان كه بر اين انديشه و صدق و صفا باشد پروردگار نگهبان كشور و سلامت وي خواهد بود.